دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت وقتی به ايستگاه رسيدند، پيرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت می دانم از اين گل ها خوشت آمده است. به زنم مي گويم كه دادم شان به تو گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذيرفت و پيرمرد را نگاه كرد كه از پله های اتوبوس پايين می رفت و وارد قبرستان كوچك شهر می شد
نظرات شما عزیزان:
|
About
به وبلاگ من خوش آمدید Archivesآذر 1391آبان 1391 شهريور 1391 مرداد 1391 تير 1391 خرداد 1391 بهمن 1390 دی 1390 AuthorsساراLinks
نیازمندی املاک،سپردن ملک
تبادل
لینک هوشمند
LinkDump
جغرافیای کوچک من |